یکی از روزها، در یکی از روستاها، کشاورزی در یک خانه زندگی می کرد. دیوار خانه ی کشاورز مثل بقیه افراد روستا، کاه گلی و خیلی کوتاه بود. داخل حیاط خانه اش تعدادی مرغ و خروس و جوجه در حال غذا خوردن بودند. از بدشانسی کشاورز، یک روز ظهر که همه اهالی مشغول ناهار و استراحت نیمه روز بودند، دزدی از کنار خانه ی او عبور کرد و چشمش به مرغ و خروس های نگون بختِ کشاورز، در داخل حیاط افتاد.

به خاطر گرمای بیش از حد ظهر کسی در کوچه پر نمی زد. دزد هم با خیالی آسوده و آرام، مرغ و خروس ها را زیر نظر گرفت. در میان خروس و مرغ ها، خروس چاقی بود که به زور حرکت می کرد.

دزد با خودش زمزمه کرد و گفت: «اگر این خروس چاق و چله را به بدزدم، مطمئناً تا دو سه روز مشکل غذا نخواهم داشت.» و به همین خاطر فوراً تصمیم گرفت که همین خروس  را بدزدد. در همان لحظه فوراً پنجره های داخل حیاط کشاووز را نگاه کرد. پنجره های خانه ی کشاورز کاملاً بسته بودند و انگار همه به خواب رفته بودند.

دزد به آرامی از روی دیوارِِ کاه گلی و کوتاه به داخل حیاط پرید و آرام آرام به طرف مرغ و خروسها رفت. مرغها و خروس ها با دیدنِ دزد، به آرامی از وسط حیاط راه افتادند و در گوشه و کنار حیاط پراکنده شدند. دزد لبخند شیطانی زد و با خودش گفت: «از این بهتر نمی شود. مرغ و خروس های مزاحم کنار رفتند و سروصدا نخواهند کرد. میدانستم که این خروس چاقالو، آن قدر تنبل است که اصلاً حرکت نمی کند.»

خروس، دزد را می دید، اما واقعاً نای حرکت نداشت. دلش میخواست آن مرد ناشناس هرچه زودتر از کنارش بگذرد تا او بعدش چرت بزند. دزد، برای اینکه خروس را فریب بدهد، از کنارش گذشت و خودش را به پشت سرخروس رساند.

خروس با خود گفت: «خوب شد که رفت.» و بعد دوباره پلک هایش را روی هم گذاشت که بخوابد.

دزد ناگهان از پشت به سمت خروس حمله کرد و او را دزدید و داخل یقه ی لباس گشادش گذاشت تا دستهایش آزاد باشد و بتواند با سرعت بیشتر فرار کند. خروس شروع به سروصدا کرد. اما دزد در حال تلاش بود که از روی دیوار به سمت کوچه بپرد و فرار کند. کشاورز که توی اتاقش در حال استراحت بود، فریاد خروسش را شنید. وقتی سر از پنجره بیرون کرد، دید که مردی از روی دیوار خانه اش، به سمت کوچه می پرد. کشاورز با عجله خودش را به کوچه رساند، دزد را دنبال کرد تا به او برسد. دزد که فکر نمی کرد کسی دنبالش باشد، از دویدن منصرف شده بود و مابقی راه را به آرامی میرفت. که ناگهان کشاورز جلو دزد را گرفت و گفت: «خجالت نمی کشی، بی انصاف؟! چرا خروس مرا دزدیده ای؟»

دزد دست های خالی اش را به کشاورز نشان داد و گفت: «می بینی که مرغی، خروسی یا چیز دیگری همراه من نیست. به حضرت عباس قسم من خروس تو را ندزدیده ام.»

مرد کشاورز لبخندی زد و یقه ی دزد را گرفت و گفت: «ای ناجوانمرد؛ چرا قسم دروغ می خوری؟ قسم حضرت عباست را باور کنم یا دم خروس را؟»

ناگهان دزد با تعجب به يقه ی باز خود نگاه کرد و دید که دم خروس چاق از يقه ی لباسش بیرون آمده است. به همین خاطر فوراً خروس را به زمین انداخت و فرار کرد.

 کاربرد ضرب المثل 

از آن روزگار به بعد، به کسی که قسم دروغ بخورد، در حالی که مشخص باشد قسمش راست نیست، می گویند: «قسم حضرت عباست را باور کنم یا دم خروس را»

منبع: مجله ای سنج